راحله در جلسه خواستگاری به پسرخاله اش بله گفت و این ازدواج پیوند عاطفی دو خواهر را بیشتر کرد.
عروس و داماد جوان هم دوران نامزدی شیرینی را آغاز کردند. چندماه از این وصلت رویایی گذشت و عروس داماد جوان به هم عشق میورزیدند. اما افسوس که مادر راحله و خواهرش که مادر شوهر راحله بود خیلی زود به تیپ و تار هم زدند.
دو خواهر توقعهای بیش از حدی داشتند و از همدیگر گلایه میکردند.در این میان خواهر کوچک شان میانجی دعوای شان شد و پیغام پسغامهای دو خواهر به همدیگر بدون هیچ کم و کاستی انتقال میداد.
همین مسأله هم باعث شد رابطه مادر راحله و خواهرش هر روز وضعیت بدتری پیدا کند و این اواخر حتی رفت و آمدها و احوالپرسیهای شان هم قطع شده بود.هیچ کس نمی دانست خاله نرگس که سنگ صبور دو خواهر بزرگ و غم غصههای راحله و شوهرش شده است با ندانم کاری و خبر کشیهای خود چه اشتباهی میکند .
راحله و شوهرش که از کلانتری به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی معرفی شده اند تاراهی برای حل اختلافها و مشکلات خود بیابند سفره دلشان را این بار برای یک کارشناس مجرب خانواده باز کردند.
راحله گفت: روزی که به عقد پسرخالهام درآمدم و میدیدم مادر و خواهرش دست گردن همدیگر انداخته اند و از ته دل میخندند تصور میکردند خوشبخت ترین عروس دنیا هستم.
در مراسم عقد کنان ما همه خوشحال بودند. پدرم که همیشه برای آینده ام دغدغه داشت میگفت خوشحالم پاره تنم را تحویل خاله اش میدهم. از طرفی پسرخالهام نیز جوانی تحصیل کرده و باوقار است.من هم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
همه کارها به ظاهر خوب پیش میرفت و من شوهرم آرزوهای قشنگی برای آیندهمان داشتیم. ولی افسوس که لج و لج بازیهای مادر و خاله ام از موضوع خرید هدیه برای جشن روز مادر شروع شد.
ما برای مادر شوهرم یک تکه طلا خریدیم و برای مادرم هم یک وسیله برقی لوازم خانگی گرفتیم.شوهرم میگفت با این کار هم شان مادرت رعایت میشود و هم این وسیله ای که خریده ایم را روی جهیزیه ات میگذارند و به پدرت کمک میشود.
راحله افزود: متأسفانه مادرم وقتی فهمید برای خاله ام طلا خریدهایم شاکی شد و رفتاری نشان داد که پسر خالهام انتظار نداشت. آن روزبه خاطر رفتار مادرم از شوهرم عذرخواهی کردم. او هم گذشت کرد و ما چند هفته بعد به مناسبت تولد مادرم برایش یک تکه طلا گرفتیم تا جبران کرده باشیم.
این بار خالهام با دیدن طلای مادرم شاکی شد. او به خاله کوچکم که هم سن خودم است گفته بود راحله و مادرش آدمهای احمقی هستند و فکر جیب پسرم را نمیکنند.
متاسفانه خاله نرگس بدون هیچ کم وکاستی این خبر را به مادرم داد و سر و صدا به پا شد. مادرم برای مادر شوهرم پیغام فرستاد که ما اگر احمق نبودیم دختر به خانواده شما نمیدادیم. او موضوعهایی از گذشته شوهر خاله ام مطرح میکرد که من تا آن روز نشنیده بودم.
زن جوان افزود: وقتی از زبان مادرم شنیدم که شوهر خاله ام در سالهای اول زندگی شان دنبال یک زن دیگر بوده و سر همین مسأله قصد داشته خالهام را طلاق بدهد نظرم در مورد پدر شوهرم عوض شد.
شوهرم میگفت به این حرفها توجه نکن و درگیر حاشیه نشو. این بار شوهر خالهام پشت سر پدرم صفحه گذاشته بود که او در جوانی چنین و چنان بوده و ... .
راحله آهی کشید و گفت: خالهام در این معرکه نقش خود را خوب بازی میکرد و خبرکش درست و حسابی شده بود.
همان روز شوهرم به دیدنم آمد تا با هم بیرون برویم. پدرم با دیدن او حرفهای ناشایستی پشت سر شوهر خالهام زد.
من تا پشت در خانه دنبال همسرم آمدم و با خواهش و التماس گفتم خودت اصرار داشتی این حرفها را جدی نگیریم و باید گذشت کنیم. فایدهای نداشت. همسرم قهر کرد و رفت. یک هفته از این ماجرا گذشت. هر چه زنگ میزدم و تماس میگرفتم شوهرم جواب نمی داد.
ما به مجلس عروسی یکی از اقوام دعوت شدیم. خوشحال بودم در این مراسم شوهرم را میبینم و کدورت مادر و خالهام نیز حل میشود. اما افسوس که مادرم و خالهام در حضور اقوام و آشنایان حتی با هم سلام و علیک هم نکردند.
صدای پچ پچ اقوام و اشاره و ایما آنها درباره علت قهر مادر و خالهام عذابم میداد. پسر خالهام نیز جلوی تالار برخورد بسیار سردی با من داشت. اصلاً انتظار چنین برخوردی از او نداشتم. آن شب تا صبح گریه کردم و اشک ریختم.
خاله نرگس صبح روز بعد زنگ زد و گفت مادر شوهرم پیغام داده که زعفران به آخور خر ریختهاند و پسرش حیف شده است.
با شنیدن این حرف و از این که من و خانوادهام را به خر تشبیه کرده بودند اعصابم به هم ریخت.
یک پیامک خداحافظی برای شوهرم ارسال کردم و در آن نوشتم قصد خوردن یک سبد دارو دارم و میخواهم به زندگیام پایان بدهم.
نیم ساعت بعد سرو کله شوهرم و خالهام پیدا شد. با دیدن آنها و این که برایشان مهم هستم خوشحال شدم.
اما شوهرم وقتی دید دروغ گفتهام در حضور جمع سیلی محکمی به صورتم زد و با برادرم دست به یقه شد. این طوری بود که شکایت کردیم و خیلی جدی تصمیم داشتم طلاق بگیرم.
اما وقتی به مرکز مشاوره آمدهام و مشکلات را مرور کردیم من و شوهرم، هردو خندهمان گرفته بود. در این معرکه خاله نرگس هم مقصر بود. او ندانسته آتش بیار معرکه شده بود. ما نباید اختلافها و مسایل زندگیمان را این طوری سرزبانها میانداختیم.
امیدوارم با کمک مشاور خانواده بتوانیم راهحل مناسب و منطقی برای حل مشکلات خود پیدا کنیم.
نظر شما